شه نواز

صدا کن مرا ........... صدای تو خوب است

شه نواز

صدا کن مرا ........... صدای تو خوب است

آی آدمها

                     شعر آی آدمها + تحلیل شعر ( نیما یوشیج )

   شعر آی آدمها از نیما یوشیج با تحلیلی از محمد رضا نوشمند

 

 

 

آی آدمها

آی آدمها، که در ساحل نشسته شاد و خندانید،

یک نفر در آب دارد می سپارد جان

یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید،

آن زمان که مست هستند

از خیال دست یابیدن به دشمن،

آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید

که گرفتستید دست ناتوان را

تا توانایی بهتر را پدید آرید،

آن زمان که تنگ می بندید

بر کمرهاتان کمربند...

در چه هنگامی بگویم؟

یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان، قربان.

آی آدمها که در ساحل بساط دلگشا دارید،

نان به سفره جامه تان بر تن،

یک نفر در آب می خواهد شما را

موج سنگین را به دست خسته می کوبد،

باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده

سایه هاتان را ز راه دور دیده،

آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون.

می کند زین آب ها بیرون

گاه سر، گه پا، آی آدمها!

او ز راه مرگ این کهنه جهان را باز می پاید،

می زند فریاد و اُمید کمک دارد.

آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!

موج می کوبد به روی ساحل خاموش؛

پخش می گردد چنان مستی بجای اُفتاده. بس مدهوش

می رود، نعره زنان این بانگ باز از دور می آید،

آی آدمها!

و صدای باد هر دم دلگزاتر؛

در صدای باد بانگ او رها تر،

از میان آبهای دور و نزدیک

باز در گوش این نداها،

آی آدمها!

27 آذر 1320

در این شعر مخاطبِ کسی که فریاد «آی آدمها» سر می دهد خود آدمها و مردم هستند؛ نه به عنوان فرد فرد، بلکه به صورت یک مجموعه. انگار نجات کسی که دارد در آب دست و پا می زند کار فقط یک نفر نیست؛ همه ی آدمها با هم می توانند او را نجات دهند. نمی گوید یک نفر به فریادش برسد، وگر نه آن یک نفر می تواند خودش باشد. اگر یک نفر هم برای نجات او کافی است، چرا خودش این کار را نمی کند؟ برای این که آن یک نفری که دارد در آب جان می سپارد می تواند خودش باشد. با دقت در شیوه ی استفاده ی نیما از زبان می توان به گوشه هایی از راز دل سخنگوی شعرش پی برد. کسی در آب، که مایع زندگی است، دارد جان می سپارد، آب که باید به او زندگی ببخشد، دارد جانش را می گیرد؛ یعنی زندگی برایش مرگ است و این از نظر ما و شاعرخلاف منطق، امّا امکان پذیر است که کسی برای زندگی، زندگی اش را از دست بدهد. در زندگی است که آدم «دست و پای دائم میزند.» در شعر سیاسی معمولاً آن یک نفری که دارد غرق می شود نمادی برای غرق شدن مردمی است که افسرده و گرسنه و برهنه اند، امّا عدم اتحادشاتن آنها را به جایی نمی رساند. در شعر سیاسی، شاعر به مردم حمله نمی کند برای این که آنها را مسئول اصلی شرایط موجود نمی داند، در عوض آنها را دعوت به وحدت و تحریک به مقابله با عامل اصلی غرق شدن جامعه در فقر و فلاکت می کند. امّا، در شعر نیما آدمهایی که مخاطب او هستند، در ساحل شاد و خندانند. شعر نیما از حمله ی به این گونه آدمها فراتر نمی رود.

به دو جمله ی اول شعر او توجه کنید. هنگامی که کسی دارد غرق می شود، فردی که متوجه این حادثه می شود، خطاب به دیگران باید به طور طبیعی ابتدا بگوید «یک نفر دارد غرق می شود.» بعد وقتی که دیگران حادثه را جدّی نگرفته اند و به تفریح و زندگی خود مشغولند بگوید: «چرا نگاه می کنید و می خندید.» ولی نیما جمله ی «آی آدمها که در ساحل نشسته شاد و خندانید» را مقدم بر خبر اصلی که جنبه ی حیاتی اش باید آن را مقدم قرار می داد می آورد. انگار خنده ها و سرخوشی ها و عادات دیگران موجب تلاطم دریای زندگی برای آن یک نفر است. (خودِ نیما خنده ی اغلب مردم را در همراهی آگاهانه یا ناآگاهانه شان با مدافعان سرسخت شعر سنتی تجربه کرده بود.) در این شعر این آدمها، آگاهانه، امّا خندان و بی خیال، آن یک نفر را در آب رها کرده اند. چون در توصیف این دریا برای آنها واژه ی «می دانید» را استفاده کرده است.

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.

جالب است که «می دانید» را قافیه ی «خندانید» آورده است در حالیکه «دانستن» در چنین شرایطی نباید منجر به «خندیدن» شود. برای همین است که در ترتیب جملات او «خندیدن» زود تر از «دانستن» آمده و برجسته تر شده است.

در دو مصرع بعدی حرف عجیبی می زند:

آن زمان که مست هستند

از خیال دست یابیدن به دشمن،

این دشمنی که آدمها خیال می کنند در دست شان است و بر او غلبه کرده اند کیست؟ مست بودن در این جا بازگشتی است به همان شاد و خندان بودن در خط اوّل. پس همین در آب اُفتاده می تواند اولین تصور ما از دشمنِ آدمها باشد. با این حرف خودِ این آدمها برخوردشان با او از حدّ یک تماشاچی فراتر می رود. پیروزی بر این دشمن خیالی است برای این که دشمن را اشتباهی گرفته اند. چنانچه در خطوط بعدی هم نشان می دهد که آن دوست ناتوان را هم اشتباهی انتخاب کرده اند. در این مورد هم می گوید:

آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید

که گرفتستید دست ناتوان را

تا توانایی بهتر را پدید آرید،

او وحدت مردم را در مسیری غلط و در مبارزه ای می بیند که در آن دوست و دشمن و یا هدف اصلی و فرعی درست شناخته نشده اند. در نهایت، او انتظار دارد هنگامی که مردم کمر همت می بندند تا به هدفی برسند، آن هدف نباید واجب تر از نجات آدمی که دارد بیهوده جان می کَند تلقی شود. در مبارزه ی سیاسی کسی که جان می سپارد، «بیهوده» جان نمی کَند، و کسی که خود را قربانی می کند،قربانی شدنش چون به خاطر مردم است بیهوده نیست. امّا ین بیهودگی مرگ و قربانی در این شعر به این خاطر است که انگار مردم خودشان دارند جان او را می گیرند و او را قربانی هدف دیگری می کنند. برخلاف اشعار سیاسی این دست دژخیم نیست که جان مبارز را می گیرد.

در خطوط بعدی، نیما دوباره به بساط دلگشا، نان سفره و جامه ی تن این آدمها حمله می کند. آدمهای مورد خطاب نیما نه افسرده از اوضاع و احوال هستند و نه گر سنه و نه پابرهنه. آیا کسی که در آب است از افسردگی، گرسنگی یا برهنگی دارد غرق می شود؟

شعر نیما چنین چیزی را نمی گوید، زیرا پیش از این رسیدن مردم به هدف و غلبه بر دشمن را تنها خیالی دانسته است. یعنی هدف او با هدف مردم، اگر منظورشان همین «بساط دلگشا، سفره ی نان و جامه ی تن» باشد، یکی نیست. از نظر مبارزان سیاسی، چه ایرادی دارد یک نفر جا نش را بدهد برای اینکه بقیه ی مردم و آدمها این ها را داشته باشند؟

این یک نفری که نیما ازش صحبت می کند، مردم را خوب نمی بیند، و یا مردمِ خوب را نمی بیند. مردم سایه هایی هستند که از او خیلی دورند؛ این دوری به مسافت نیست، به درک موقعیت و وضعیت اوست. آدمها اگر دور باشند و نتوانند او را ببینند و نجات دهند، نمی توان بهشان خُرده گرفت، امّا ایرادی که شاعر به آنها می گیرد در این است که بهشان می گوید «روی ساحل آرام در کار تماشایید!»

در ادامه ی شعر، فریادِ یاری طلبی اوبه موجی تشبیه می شود که با رسیدن به ساحل پخش و بی اثر می شود و مانند مستی بی حال همان جا بی هوش می اُفتد. او مست از خستگی است و مردم مست از سرخوشی! موج های او ساحل مردم و مردم ساحل را بیدار نمی کند و ساحل خاموش است، و موج خنده ی مردم، تلاطم دریا را بیشتر و بیشتر می کند. صدای باد، صدای خنده ی مردم است که «هر دم دلگزاتر» می شود، و بانگ او در آن گم می شود، و «باد» نماد بیهودگی فریاد اوست که کسی نمی شنود. امّا این بانگ چه از دور باشد و چه نزدیک، باز این نداها را به گوش شاعر می آورد، و شاعر هم سعی می کند آنها را به گوش آدمها برساند که«آی آدمها!»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد